سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا زینب کبری

یکشنبه 87 اردیبهشت 22 ساعت 11:35 صبح
<

شد حسین کشته ولی هرگز نشد خلع سلاح

             چون علمدارش ،‏سپاهش ،‏ذوالفقارش زینب است ...

السلام علیک یا عقیلة العرب....

سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتی ای نفر ششم پنج تن!‏‎

بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد‏‎ ‎کشید‎: ‎‏“پدر ‏جان! پدر جان! خدا یک خواهر به من داده است!”‏‎

زهرای مرضیه گفت:‏‎ ‎‏“علی جان! اسم‏‎ ‎دخترمان را چه بگذاریم؟”‏‎

حضرت مرتضی پاسخ داد‏‎: ‎‏“نامگذاری فرزندانمان شایسته پدر شماست. من سبقت نمی‌گیرم از‎ ‎پیامبر ‏در نامگذاری این دختر‏‎.‎‏”‏‎

پیامبر در سفر بود. وقتی که‏‎ ‎بازگشت، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتی پیش از ستردن گرد و ‏غبار سفر، از دست و‎ ‎پا و صورت و سر‎.

پدر و مادرت گفتند که برای نامگذاری عزیزمان چشم انتظار بازگشت‏‎ ‎شما بوده ایم.‏‎

پیامبر تو را چون جان شیرین، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهای‎ ‎خندانت بوسه زد و گفت:‏‎ ‎‏“نامگذاری ‏این عزیز، کار خود خداست.‏‎ ‎من چشم انتظار اسم آسمانی او می‌مانم.”‏‎

بلافاصله جبرئیل‎ ‎آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را برای تو از آسمان ‏آورد،‎ ‎ای زینت پدر! ای درخت زیبای معطر! پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصه و‎ ‎گریه ‏چیست؟‎!

جبرئیل عرضه داشت:‏‎ ‎‏“همه عمر در اندوه این‎ ‎دختر می‌گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه ‏نخواهد دید‎.‎‏”‏‎

پیامبر گریست. زهرا و علی گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه‎ ‎کردند و تو هم بغض کردی و لب ‏برچیدی.‏‎

همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته‏‎ ‎است و منتظر بهانه ای تا رهایش کنی و قدری آرام بگیری. ‏و این بهانه را حسین چه زود‎ ‎به دست می‌دهد‎.‎

یَا دَهرُ اُفٍ لَکَ مِن خَلیلٍ‎ ‎               کَم لَکَ بِالاشراقِ وَ الأصیلِ‎ ‎

شب دهم‎ ‎محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشی، آسمان سنگینی کند و زمین چون‏‎ ‎جنین، بی تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و‏‎ ‎برادر در ‏گوشه خیام، زانو در بغل، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد‎.

چه‎ ‎بهانه‌ای بهتر از این برای اینکه تو گریه‌ات را رها کنی و بغض فرو خفته چند ده ساله‏‎ ‎را به دامان این ‏خیمه کوچک بریزی.‏‎

نمی خواهی حسین را از این حال غریب درآوری.‏‎ ‎حالی که چشم به ابدیت دوخته است و غبار ‏لباسش را برای رفتن می‌تکاند. اما چاره نیست.‏‎ ‎بهترین پناه اشکهای تو، همیشه آغوش حسین بوده ‏است و تا هنوز این آغوش گشوده است‎ ‎باید در سایه سار آن پناه گرفت.‏‎

این قصه، قصه اکنون نیست. به طفولیتی برمی‎ ‎گردد که در آغوش هیچ کس ‍ آرام نمی‌گرفتی جز در ‏بغل حسین. و در مقابل حیرت دیگران‏‎ ‎از مادر می‌شنیدی که:‏‎ ‎‏“بی تابی‌اش همه از فراق حسین ‏است. در‏‎ ‎آغوش ‍ حسین، چه جای گریستن؟‎!‎‏”‏‎

اما اکنون فقط این آغوش‎ ‎حسین است که جان می‌دهد برای گریستن و تو آنقدر گریه می‌کنی که از ‏هوش می‌روی و‏‎ ‎حسین را نگران هستی خویش ‍می‌کنی.‏‎

حسین به صورتت آب می‌پاشد و پیشانی ات را‏‎ ‎بوسه گاه لبهای خویش ‍می‌کند. زنده می‌شوی و ‏نوای آرام بخش حسین را با گوش جانت می‌شنوی که:‏‎

آرام باش خواهرم! صبوری کن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین‏‎ ‎است. حتی آسمانیان هم ‏می‌میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست‎ ‎کسی زنده بماند. اوست که می‌آفریند، ‏می‌میراند و دوباره زنده می‌کند، حیات می‌بخشد‎ ‎و برمی انگیزد‏‎.

جد من که از من برتر بود، زندگی را بدرود گفت. پدرم که از من‏‎ ‎بهتر بود، با دنیا وداع کرد. مادرم و ‏برادرم که از من بهتر بودند، رخت خویش از این‎ ‎ورطه بیرون کشیدند. صبور باید بود، شکیبایی باید ‏ورزید، حلم باید داشت.‏‎..

تو در‎ ‎همان بی خویشی به سخن درمی آیی که:‏‎

برادرم! تنها زیستنم! تو پیامبرم بودی‎ ‎وقتی که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرمای نفسهای تو ‏جای مهر مادری را پر می‌کرد‎ ‎وقتی که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودی برای ‏من و حضور تو‎ ‎از جنس حضور پدر بود وقتی که پرنده شوم یتیمی برگرد بام خانه مان می‌گشت.‏‎

وقتی‎ ‎که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتی می‌دادند. اکنون این تنها تو نیستی که ‏می‌روی، این پیامبر من است که می‌رود، این زهرای من است، این مرتضای من است، این‏‎ ‎مجتبای ‏من است. این جان من است که می‌رود‎.

با رفتن تو گویی همه می‌روند. اکنون‎ ‎عزای یک قبیله بر دوش دل من است، مصیبت تمام این سالها بر ‏پشت من سنگینی می‌کند‎. ‎امروز عزای مامضی تازه می‌شود. که تو بقیة الله منی، تو تنها نشانه ‏همه گذشتگانی و‏‎ ‎تنها پناه همه بازماندگان.‏‎..

حسین اگر بگذارد، حرفهای تو با او تمامی ندارد‏‎. ‎سرت را بر سینه می‌فشارد و داروی تلخ صبر را ‏جرعه جرعه در کامت می‌ریزد‎:

خواهرم!‏‎ ‎روشنی چشمم! گرمی دلم! مبادا بی تابی کنی! مبادا روی بخراشی! مبادا گریبان‏‎ ‎چاک ‏دهی! استواری صبر از استقامت توست. حلم در کلاس تو درس می‌خواند، بردباری در‏‎ ‎محضر تو تلمذ ‏می‌کند، شکیبایی در دستهای تو پرورش می‌یابد و تسلیم و رضا دو کودکند‎ ‎که از دامان تو زاده ‏می‌شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد می‌دهند‎.

راضی باش‏‎ ‎به رضای خدا که بی رضای تو این کار، ممکن نمی‌شود‎.‎

(آفتاب در حجاب؛ پرتو 2، سید مهدی‎ ‎شجاعی)

میلاد فرخنده عمه ی سادات ،‏ام المصائب ،  عقیله ی بنی هاشم زینب کبری را به ساحت مقدس آقا امام زمان و نائب بر حقش سید علی مبارک باد .

 

                                             زینب ای زهرای بعد از فاطمه ....
>

نوشته شده توسط : شهید گمنام

با شهدا نجوا نمیکنی؟ [ نظر]



سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن